چهار راه ولی عصر مثل همیشه شلوغ بود. من هم مثل همیشه زود رسیده بودم. موندم تو این یک ساعت چی کار کنم. رفتم به یاد دورۀ جوونی یه نگاهی به روزنامه های دکۀ جلوی در خروجی موسسه انداختم. هر وقت اینجا میرسیدیم میگفتم: "موسسمون!" و اون هم میگفت: "تو هم کشتی ما رو با این موسستون."
I've got the roses, I've got the wine ,
With a little luck she will be here on time ,
This is the place we used to go ,
With romantic music and the lights down low ,
And as you stand there amazed at the door ,
And you're wondering what all this is for ,
It's just a simple thing from me to you ,
The lady that I adore , 'Cos there's something ,
That you should know , it's that ;
I've been missing you , more than words can say ,
And that I've been thinking about it every day ,
And the time we had just dancing nice and slow ,
And I said now , I've found you ,
I'm never letting go
چراغ قرمز انقلاب هم اون روز رو مخ راه میرفت. باز هم به یاد جوونی بی خیال فرهنگ شهرنشینی شدم و از لای ماشینها راه افتادم برم اونور خیابون. وسط خیابون، توی خط ویژه هر چی گشتم اثری از آسفالت شل شدۀ تابستون ندیدم. تابستونها با گرم شدن هوا آسفالت اینجا شل میشد و با ترمز اتوبوسها پشت چراغ قرمز یه عالمه آسفالت نرم یه گوشه جمع میشد. من هم کلی حال میکردم که پام رو بزارم روی اون آسفالت نرم و کفشم رو داغون کنم. حالا نمیدونم با سرد شدن هوا خود به خود درست میشه یا اینکه اومدن درستش کردند.
اون طرف خیابون باز هم یه آقاهه داشت تراکت "دانشگاه بدون کنکور" پخش میکرد. تا اومدم راهمو کج کنم یکی گذاشت کف دستم. فقط یه لحظه دیدم روش نوشته "کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکتری". کارشناسی ارشدش چشمم رو گرفت. تا کردمش و گذاشتمش تو جیب کاپشنم تا بعداً بخونمش.
سرم رو که آوردم بالا توی یخچال ویترینیه اون مغازه ای که هیچوقت رانی نداشت دو تا رانی دیدم، اونم رانیه هلو! خندم گرفت. اون مغازۀ شال فروشی که کلی شال قشنگ داشت بسته بود (اِ... یه آیس پک فروشی هم باز شده). اون مغازه ای که تابستونها کلی تی شرتهای خوشگل داشت الان دیگه تی شرتها رو جمع کرده بود و یه عالمه لباس کاموایی سیاه گذاشته بود پشت ویترینش.
و بالاخره فست فود بوفالو.
از موسسه که اومدم بیرون مثل همیشه نگاهی به روزنامه های دکۀ جلوی در خروجی انداختم. بعد هم دویدم از لای ماشینها رفتم اونور خیابون انقلاب. تو راه خونه همیشه اولین کارم این بود که یه نگاه توی فست فود بوف بندازم. هیچ وقت پولشو نداشتم برم اون تو. تازه اگه هم یه جوری پولشو جور میکردم تنهایی که حال نمیداد. تو همین فکرها بودم که یه دفعه داداش آقا غلام رو دیدم. دستش تو دست یه دختر قد بلند بود که مانتو و روسری سفید هم داشت. داداش آقا غلام من رو نمیشناخت. از جلوم رد شد و با دختره رفتند توی بوف.
ای خدا، کی میشه منم بزرگ شم و دست یکی رو بگیرم و با هم بریم این تو پیتزا بخوریم؟
دختری که با دوست پسرش میز جلویی رو گرفته بودند هی بر میگشت و منو نگاه میکرد. اون هم مثل همه یه لبخند میزد و سرش رو برمیگردوند. آقای میز بغلی هم داشت هی به من نگاه میکرد و هی به پیتزای سردی که جلوم بود و دو تا نوشابۀ کنارش. آقای میز تمیز کن هم چند دقیقه یه بار چپ چپ نگاهم میکرد که داداش مگه نمیبینی همۀ میزها پرند. د بخور برو دیگه!
باز شروع کردم به خوندن اسم پیتزاها. مخصوص بوفالو، مخصوص، مخلوط، پپرونی، سبزیجات،... دیگه حالم داشت از هر چی پیتزا به هم میخورد. حتی از پپرونی که اسمش آدمو یاد برنامه کودک میندازه!
دوباره هندزفری رو گذاشتم تو گوشم. این دفعه فقط باید Play رو میزدم.
کتابخونۀ دانشگاه تو زیرزمین ته یه راهروی نیمه تاریک بود. از در که میرفتی تو دو تا میز بود برای خوندن روزنامه ها. سمت راست سالن مطالعۀ پسرها و اونطرف دیگه مال دخترها. نشسته بود با دوستش روزنامه میخوند. رفتم نشستم تو سالن مطالعه. الکی یه کتابم گرفتم دستم. بعد از کلی کلنجار و دو سه بار پا شدن و نشستن بالاخره رفتم طرفش. ازش خواستم یه لحظه بیاد بیرون. خودم زودتر اومدم بیرون. تا اومدم خودم رو آماده کنم اومد بیرون و جلوم وایساد. گلوم خشک شد. یه لحظه یاد ترانه ای افتادم که اون روزها عاشقش بودم.
از بوفالو که اومدم بیرون یه لحظه سرما بدنم رو لرزوند. دستم رو بردم تو جیبم. یه تیکه کاغذ تا کرده توش بود. همون توی جیبم مچالش کردم و پرتش کردم بیرون. همه چیز تار بود. نه لباسهای کاموایی پشت ویترین رو دیدم، نه آیسپک فروشیای که تازه باز شده بود، نه اون همه شال قشنگ رو و نه حتی اون دو تا رانی هلو رو.
بعد رفتم سراغ بازار رضا. با دیدن کارت گرافیک 1GB و رم 2GB و هارد 1000GB یه کم حال اومدم! یک ربع به دو بود که از بازار رضا اومدم بیرون. گوشی های هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و همون کاری رو کردم که تو یه روز بارونی پاییزی حال میده:
Menu -> Walkman -> Playlists -> All Music
More -> Play Mode -> Shuffle -> On
Play
More -> Play Mode -> Shuffle -> On
Play
I've got the roses, I've got the wine ,
With a little luck she will be here on time ,
This is the place we used to go ,
With romantic music and the lights down low ,
And as you stand there amazed at the door ,
And you're wondering what all this is for ,
It's just a simple thing from me to you ,
The lady that I adore , 'Cos there's something ,
That you should know , it's that ;
I've been missing you , more than words can say ,
And that I've been thinking about it every day ,
And the time we had just dancing nice and slow ,
And I said now , I've found you ,
I'm never letting go
Music: Missing You - Chris De Burg (mixed - 357KB)
چراغ قرمز انقلاب هم اون روز رو مخ راه میرفت. باز هم به یاد جوونی بی خیال فرهنگ شهرنشینی شدم و از لای ماشینها راه افتادم برم اونور خیابون. وسط خیابون، توی خط ویژه هر چی گشتم اثری از آسفالت شل شدۀ تابستون ندیدم. تابستونها با گرم شدن هوا آسفالت اینجا شل میشد و با ترمز اتوبوسها پشت چراغ قرمز یه عالمه آسفالت نرم یه گوشه جمع میشد. من هم کلی حال میکردم که پام رو بزارم روی اون آسفالت نرم و کفشم رو داغون کنم. حالا نمیدونم با سرد شدن هوا خود به خود درست میشه یا اینکه اومدن درستش کردند.
اون طرف خیابون باز هم یه آقاهه داشت تراکت "دانشگاه بدون کنکور" پخش میکرد. تا اومدم راهمو کج کنم یکی گذاشت کف دستم. فقط یه لحظه دیدم روش نوشته "کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکتری". کارشناسی ارشدش چشمم رو گرفت. تا کردمش و گذاشتمش تو جیب کاپشنم تا بعداً بخونمش.
سرم رو که آوردم بالا توی یخچال ویترینیه اون مغازه ای که هیچوقت رانی نداشت دو تا رانی دیدم، اونم رانیه هلو! خندم گرفت. اون مغازۀ شال فروشی که کلی شال قشنگ داشت بسته بود (اِ... یه آیس پک فروشی هم باز شده). اون مغازه ای که تابستونها کلی تی شرتهای خوشگل داشت الان دیگه تی شرتها رو جمع کرده بود و یه عالمه لباس کاموایی سیاه گذاشته بود پشت ویترینش.
و بالاخره فست فود بوفالو.
از موسسه که اومدم بیرون مثل همیشه نگاهی به روزنامه های دکۀ جلوی در خروجی انداختم. بعد هم دویدم از لای ماشینها رفتم اونور خیابون انقلاب. تو راه خونه همیشه اولین کارم این بود که یه نگاه توی فست فود بوف بندازم. هیچ وقت پولشو نداشتم برم اون تو. تازه اگه هم یه جوری پولشو جور میکردم تنهایی که حال نمیداد. تو همین فکرها بودم که یه دفعه داداش آقا غلام رو دیدم. دستش تو دست یه دختر قد بلند بود که مانتو و روسری سفید هم داشت. داداش آقا غلام من رو نمیشناخت. از جلوم رد شد و با دختره رفتند توی بوف.
ای خدا، کی میشه منم بزرگ شم و دست یکی رو بگیرم و با هم بریم این تو پیتزا بخوریم؟
دختری که با دوست پسرش میز جلویی رو گرفته بودند هی بر میگشت و منو نگاه میکرد. اون هم مثل همه یه لبخند میزد و سرش رو برمیگردوند. آقای میز بغلی هم داشت هی به من نگاه میکرد و هی به پیتزای سردی که جلوم بود و دو تا نوشابۀ کنارش. آقای میز تمیز کن هم چند دقیقه یه بار چپ چپ نگاهم میکرد که داداش مگه نمیبینی همۀ میزها پرند. د بخور برو دیگه!
باز شروع کردم به خوندن اسم پیتزاها. مخصوص بوفالو، مخصوص، مخلوط، پپرونی، سبزیجات،... دیگه حالم داشت از هر چی پیتزا به هم میخورد. حتی از پپرونی که اسمش آدمو یاد برنامه کودک میندازه!
دوباره هندزفری رو گذاشتم تو گوشم. این دفعه فقط باید Play رو میزدم.
What the world needs now,
Is love, sweet love,
It’s the only thing that there’s just too little of
Is love, sweet love,
It’s the only thing that there’s just too little of
Music: What The World Needs Now - Jackie DeShannon (mixed - 143KB)
کتابخونۀ دانشگاه تو زیرزمین ته یه راهروی نیمه تاریک بود. از در که میرفتی تو دو تا میز بود برای خوندن روزنامه ها. سمت راست سالن مطالعۀ پسرها و اونطرف دیگه مال دخترها. نشسته بود با دوستش روزنامه میخوند. رفتم نشستم تو سالن مطالعه. الکی یه کتابم گرفتم دستم. بعد از کلی کلنجار و دو سه بار پا شدن و نشستن بالاخره رفتم طرفش. ازش خواستم یه لحظه بیاد بیرون. خودم زودتر اومدم بیرون. تا اومدم خودم رو آماده کنم اومد بیرون و جلوم وایساد. گلوم خشک شد. یه لحظه یاد ترانه ای افتادم که اون روزها عاشقش بودم.
Someday when I'm awfully low,
When the world is cold,
I feel a glow just thinking of you,
And the way you look tonight
When the world is cold,
I feel a glow just thinking of you,
And the way you look tonight
Music: The Way You Look Tonight - Tony Bennett (mixed - 195KB)
از بوفالو که اومدم بیرون یه لحظه سرما بدنم رو لرزوند. دستم رو بردم تو جیبم. یه تیکه کاغذ تا کرده توش بود. همون توی جیبم مچالش کردم و پرتش کردم بیرون. همه چیز تار بود. نه لباسهای کاموایی پشت ویترین رو دیدم، نه آیسپک فروشیای که تازه باز شده بود، نه اون همه شال قشنگ رو و نه حتی اون دو تا رانی هلو رو.
18 comments:
سلام
وقتي ازت پرسيدم چي شد پسر ؟
گفتي برور وبلاگم رو بخون ، فكر كردم پس آره ، خوشحال شدم ، به هر چيزي فكر ميكردم جز اين مورد رو ....
همش پيش خودم مي گفتم خوشبحالش و خوشحال بودم از اينكه ....
و دلم واسه دلتنگي خودم تنگ
خيلي دوست داشتم چيزه ديگه اي ميديم
نوشتي
اما الان بعد از خوندن نوشتت
نفس من هم خشك شد
هيچي نگم بهتره
سكوت
نه!
دلم کوچیک نبود.
خیلیم گنده بود.
اما اونقد جا نداشت که تمام غصه ها توش جابشن.
شایدم اونقد بزرگ نبود که تو توش جابشی.
تو که اندازه ی تموم شادیایی.
salam
fekr mikardam faghat khodam enghadr hoseleie neveshtan daram!
ama pesar to badtar az man kheili bi kari!
vali jedan ghashang neveshti! mano ke hesabi bord too faz!
makhsoosan ideie gozashtane ahanga!
khaste nabashi!
behtar bashi!
c u
سلام
میدونی که من از اینجور چیزا سر در نمیارم ولی سبک نوشته مثل همیشه خوب بود مخصوصاً اون متن تار که فلش بک زده بودی به قبلاً ها
سلام؟ به نظرت من الان باید چی بگم؟ یا بهتره بپرسم که من الان باید چی بپرسم؟ تو که هیچ وقت منو قاطی آدما حساب نکردی و اصولا هیچ وقت فکر نکردی کسی ممکنه بتونه کمکت کنه، اونم کی؟ دختر الکی خوشو به قول خودت تهرانی مثل من!!! اما ما هستیما. اگر بتونی ببینی...
سلام علیکم . چی شد بین اون همه پست های من رفتی شهر هرت رو خوندی؟ یه سوال دیگه از کجا می گی من زیادی فمینیستم؟ :))))))))))) به هرحال خوش اومدی.
سلام مجدد. اهان از اون نظر. خوب اخه من زنم و اگه با هم همعقیده باشیم که امیدوارم باشیم زنها و بچه ها تو مملکت ما مورد ظلم نیستند قربانیند. مردها هم حتما به طبع اون بهشون ظلم میشه . اصلا مگه میشه توی جامعه ای که زن و بچه ارزشی ندارند مرد ارزشمند باشه بگذریم ممنون از لینک. خوش اومدی بازم.
چه غم انگیز است که آدمها یا بهم نمی رسند یا دیر بهم می رسند...ء
ممنونم که به بلاگم اتفاقی سر زدید، این اتفاقات که رخ می ده خوشاینده...ء
عکس آخری یه چیز دیگه بود . گمونم اون خانوم داره دنبال خونه آخرتش میگرده . تو چطور . فکر اون خونه هستی اخوی ؟
hi again. if this is a real story I'm very sorry but if it's just a story I should say that it's very nice and it makes me feel missingly. ok I should thank you because you made me remember the songs of Chris De burgh . I remember "lady in red" and some other ones . I always sing "Spanish train and other stories" with my self but this one , I had forgot it .
have a nice time.
سلام ... اسم خداست
نمیدانم ... کدام پل ... کجای این دنیا شکسته است ... که هیچ مسافری به مقصد نمیرسد !
خوشحالم که بیشتر وبلاگ میخونی ...
خیلی ... عالی بود ... کشتی ما رو با این موسسه تون !
سلام
بیزحمت عنوان لینکی که به من دادی رو بذار
سوتی های فیلم های سینمایی
لطفاً نیم فاصله استفاده نکن چون تو سرچ تأثیر داره
ممنون
سلام. من اصلا نگاه اسلام رو نگفتم اینجا نگاه فرهنگ جاهلیت رو گفتم. فرهنگی که می تونه اسمش اسلام باشه می تونه بی خدایی. فرهنگی که به نام یه دین یا خدا هرچی دلش می خواد سر زن درمیاره. تموم این حرفها رو تقریبا بارها شنیدم. ممنون که نظرت رو گفتی
سلام.متاسفانه آدرس وبلاگ رو گم کرده بودم و خوشحاااالم دوباره پیداش کردم.خاکستریهای گذر به خاطرات (فلاش بک) رو بین سیاه ها دوست داشتم.عجیب از این طرز نوشتن خوشم اومد و هنری بود یا نمی دونم چی چی.مثل فیلمنامه ها.ما که سر در نیاوردیم.اما انقلاب رو خوب تداعی کرد.یادمه دانشجو که بودم،روی صفحات اول و آخر دفترهام،ترانه های کریس دی برگ رو می نوشتم با رنگهای مختلف.هرجا نوشتی به یاد جوونیا، من بدجور دچار یاد جوونیام میشدم.
طولانی بود.اما من رو کشوند تا آخر.آخرش دلم گرفت،اما تاثیرگذار بود.
salaam , so I'm very sorry about that. but never mind , I think you can manage it. maybe just another try.
thank you to visit my blog . I'll be update as soon as possible.
have a nice time
سلام
اختیار دارین قربان شما "استاد و فرمانده" (اسم یه فیلم از "راسل کروو") بنده هستین
سلام. شاید اینطوری که تو می گی باشه یعنی اگه می خوای دینی رو قبول کنی باید همشو قبول کنی. اما خوب بذار ببینم اگه من بخوام دین اسلام رو قبول کنم چیارو قبول باید بکنم. سنی ها می گن دعا و امام و اینا حرام فقط قران، شیعه ها می گن بدون امام دین بی خود، وهابی ها میگن شیعه ها فلان، شافعی ها می گن فلان ، حنبلی ها فلان ، می بینی حتی توی همین اصلی ترین فرقه های اسلام هم تفاوت هایی از زمین تا به اسمون هست. پس کدومشون راسته که باید انتخابش کرد. راستش اگه من می خواستم مسلمون باشم خودم فکر می کردم هرکدوم که با عقلم جور در نمیومد رو می ذاشتم کنار.
مثه یه پازل بود نوشته ت , هر چی بیشتر میخوندم بیشتر درکش میکردم ... تو فکر این بودم که یه کامنت خوب واسه این نوشته ت آماده کنم , تا اینکه دفتر شعر خواهرم رو بعد از مدتها خوندم و به یه شعری ازش رسیدم که همیشه واسه خودم زمزمه ش می کردم
....
بعد از کلی کلنجار و دو سه بار پا شدن و نشستن بالاخره رفتم طرفش. ازش خواستم یه لحظه بیاد بیرون. خودم زودتر اومدم بیرون. تا اومدم خودم رو آماده کنم اومد بیرون و جلوم وایساد. گلوم خشک شد. ...
به احترام ِ اضطرابی که داشتی و به احترام ِ گلوی خشکت ... :
اینجا منم ,
با هزار و یک خیال ناپایدار.
آن وَر تر تویی ,
تو با آن غرور همیشگی , با آن نگاه گرم و صمیمی ,
لبریز ار انتظار .
با هزار و یک طپش سرخ نزدیک می شوم ,
به هر آنچه پنهان کردی
و چه کودکانه فکر می کنم
که همیشگی می مانی ... ؛
Post a Comment