31 May 2008

تا


با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد . خنديدم .

گفت : دوستيم؟

گفتم : دوست دوست.

گفت : تا کجا؟‌

گفتم : دوستي که « تا » نداره !

گفت : تا مرگ !

خنديدم و گفتم : گفتم که تا نداره !

گفت : باشه ، تا پس از مرگ !‌

‌ گفتم :‌ نه نه نه ، تا نداره.

گفت :‌ قبول تا اونجا که همه زنده ميشند‌،‌ يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشه من و تو با هم دوستيم.

خنديدم، گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت ميخواد يک «تا » بگذار.

نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نميفهميد.
گفت: بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم.

گفتم : باشه تو بگذار.

گفت :‌ شکلات .هر بار که همديگه رو مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشه ؟

گفتم : باشه.

هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم . دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم .

ميگفت : شکمو ، تو دوست شکموئي هستي .

و شکلاتش را ميگذاشت توي یک صندوق کوچولوي قشنگ .

ميگفتم :‌بخورش !

ميگفت : تموم ميشه . ميخوام تموم نشه . براي هميشه بمونه .

صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم . ميگفت ميخوام نگهشون دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم و ميگفتم : نه نه نه تا نداره . دوستي که تا نداره.
چند سال گذشت. من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود . برود آن دور دورها .

ميگويد :‌‌ميرم اما زود برميگردم .

من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادم نرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌‌اين براي خوردن .

و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌ اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت.

يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا » ندارد . ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم . اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟

4 comments:

Anonymous said...

Realism or idealism , this is a problem .

Anonymous said...

to hamchenan dar up kardan tanbali?!?

/ z /

Anonymous said...

سلام ... اسم خداست ...

شبها ... صدای پای تو در تمام کوچه های شهر می پیچد ...
و چشمان منتظر در راه آمدنت ، خواب ندارند ...

پسر معلوم هست تو کجائی ؟

aliradboy said...

درود برشما
چقدر لطیف بود این قصه۰ زنده وشاد باشید۰