25 September 2007

تفاوت داستانهای گریز و داستانهای معناگرا

وقتی چند ماه پیش متنی در مورد کتاب 1984 نوشتم یک نفر از من انتقاد کرد که چرا تمام داستان را تعریف کرده ام و لذت خواندن آن را از بین برده ام. این سوال و سوالات بسیار دیگری که در مورد این کتاب از من پرسیده شد از درک نادرست جامعۀ ما در مورد ادبیات و به طور کلی هنر سرچشمه میگیرد. آنچه که در اینجا میخوانید اگرچه در نگاه اول تنها در مورد داستان (و آثار هنری شبیه به آن مثل نمایشنامه و فیلمنامه) نوشته شده است، اما در واقع میتوان آن را در مورد بسیاری دیگر از شاخه های هنر و ادبیات تعمیم داد.

شاید تا به حال برای شما هم پیش آمده باشد که یک داستان بسیار معروف را بخوانید و در پایان احساس کنید که وقتتان را هدر داده اید، چرا که داستانی "کسل کننده" یا "بی سر و ته" بوده است. اما همیشه این سوال پیش می آید که چرا این آثار تا این اندازه معروف هستند و مورد ستایش قرار میگیرند.

داستانها به دو گروه تقسیم میشوند. گروه اول داستانهای "گریز" (escape) هستند. هدف از مطالعۀ این آثار فقط لذت بردن و سپری کردن زمان است. خواننده برای این سراغ این داستانها میرود که در دنیایی مجازی به آرزوهای خویش برسد. آنها راهی برای "گریز" از مشکلات زندگی هستند. معمولاً این آثار دنیا را به شکلی تصویر میکنند که مورد پسند اکثر مردم است. مثلاً ما دوست داریم که انسانهای خوبی که در سختی زندگی میکنند روزی خوشبخت شوند، دختران و پسران عاشق به هم برسند و انسانهای بد هم نتیجۀ کارهای بد خود را ببینند. پس بدون اینکه متوجه باشیم چرا، در همان کودکی عاشق داستان سیندرلا میشویم! حتی وقتی که بزرگ میشویم هم همچنان به این دنیای مجازی تمایل نشان میدهیم اما به نوعی که به نظرمان بچه گانه نباشد. پس به سراغ فیلمهای هندی میرویم!
داستانهای گریز معمولاً مشخصات زیر را دارند:
1. داستان قهرمانی دارد که خواننده میتواند خود را جای او احساس کند و آنچنان با او احساس نزدیکی کند که از سختی کشیدن او ناراحت شود و از خوشبختی او خوشحال. این قهرمان معمولاَ از نظر ظاهری (و در بسیاری مواقع حتی از نظر باطنی هم) بسیار زیباست.
2. همیشه اتفاقی جالب در حال رخ دادن است، به طوری که خواننده کسل نمیشود.
3. معمولاً داستان در پایان به شیرینی تمام میشود. این پایان شیرین ممکن است خیلی ساده باشد مثل وقتی که قهرمان داستان به عشق خود میرسد، و یا اینکه کمی پیچیده تر باشد مثل وقتی که قهرمان داستان در راه رسیدن به هدف خود کشته میشود که در این صورت کشته شدن در راه هدف به عنوان پایان شیرین داستان تلقی میشود.
4. درونمایۀ داستان (theme) با دیدگاه خواننده در مورد جهان مطابقت میکند. خوبی و عشق پیروز میشوند. بدی شکست میخورد. جوینده یابنده است...
5. شخصیت ها در اینگونه داستانها یا خوب هستند یا بد. چیزی بین این دو وجود ندارد.

گروه دوم داستانها را داستانهای "معناگرا" (interpretive) مینامند. تفاوت اصلی این داستانها با داستانهای گریز در هدف خواننده از مطالعۀ آنهاست. خوانندۀ معناگرا تنها برای لذت بردن مطالعه نمیکند، بلکه هدف او از خواندن داستان "شناخت" است. او میخواهد دنیای خود را درک کند. پس با مطالعۀ این داستانها با دیدگاه های دیگران در مورد دنیا آشنا میشود.
اما این به این معنا نیست که خوانندۀ معناگرا از مطالعۀ خود لذت نمیبرد. لذتی که داستانهای معناگرا در خواننده ایجاد میکنند از شناخت و درک دنیا حاصل میشود، نه از رویاپردازیهای کودکانه.
داستانهای معناگرا معانی را به صورت فشرده بیان میکنند. برای این کار نویسنده از ابزارهای مختلفی مثل تشبیه (simile)، استعاره (metaphor)، نمادها (symbol)، کنایه (irony)، ... استفاده میکند. همین فشرده سازی است که باعث زیبایی داستان میشود، همین فشرده سازی است که باعث مشکل شدن درک داستان میشود و باز هم همین فشرده سازی است که باعث میشود خوانندۀ غیرحرفه ای تصور کند که داستان "کسل کننده" یا "بی سر و ته" است. حال آنکه اگر خواننده با روشهای مورد استفادۀ نویسنده برای فشرده سازی معانی آشنا باشد میتواند از خواندن هر سطر این داستانها لذت ببرد.
اما چرا نویسنده از فشرده سازی استفاده میکند؟ حتماً برای شما هم پیش آمده که لطیفۀ جالبی را برای شخصی تعریف کنید و او متوجه نکتۀ جالب آن لطیفه نشود. آنوقت شما سعی میکنید در مورد آن توضیح دهید. اما بعد از این توضیحات این لطیفه دیگر زیاد خنده دار نیست. چرا؟ چون شما با توضیح دادن در مورد لطیفه فشرده سازی را از بین برده اید. فشرده سازی باعث تحریک قویتر احساسات فرد شده و لذت شنیدن لطیفه (و یا خواندن داستان) را بیشتر میکند. یکی از چیزهایی که اشعار حافظ و یا آیه های قرآن را زیبا میکند همین فشرده سازی معانی است. آیا تا به حال دیده اید توضیحاتی که در مورد یک غزل حافظ داده میشود از خود غزل زیباتر باشد؟

هر چند داستانهای معناگرا هم گاهی برخی از خصوصیات داستانهای گریز را دارند، اما به طور کلی میتوان تفاوتهای زیر را بین این دو گروه مشاهده کرد:
1. در بسیاری از داستانهای معناگرا، بر خلاف داستانهای گریز، در ظاهر اتفاق چندان هیجان انگیزی رخ نمیدهد.
2. اکثر داستانهای معناگرا پایان غم انگیزی دارند. این مسئله دو دلیل دارد.
اول اینکه اتفاقات زندگی واقعی از نظر هنرمند بیشتر تلخ هستند تا شیرین. مثلاً اگر ده پسر همگی عاشق یک دختر زیبا شوند، نویسندۀ داستانهای گریز داستان پسری را تعریف میکند که به آن دختر رسیده است، اما نویسندۀ داستان معناگرا داستان آن نه نفر دیگر را.
از طرف دیگر اگر داستان غم انگیز تمام شود این احتمال بیشتر است که خواننده بعد از پایان آن به فکر کردن بپردازد.
3. درونمایۀ داستان ممکن است متفاوت با دیدگاه های رایج در مورد زندگی و حتی بر ضد آنها باشد. مثلاً در بسیاری از داستانهای معناگرا وطن پرستی احساسی احمقانه به شمار می آید.
4. در داستانهای معناگرا کمتر شخصیت خوب و یا بد دیده میشود. شخصیتها اکثراَ خصوصیات خوب و بد را در کنار هم دارند. زیرا ادمها واقعاً همین طور هستند.
5. معمولاً خواننده برای لذت بردن از داستان معناگرا احتیاجی ندارد حتماً داستان را تا انتها بخواند بلکه از همان سطرهایی که میخواند هم به اندازۀ کافی لذت میبرد. این موضوع مثل گوش دادن به موسیقی است. ما هیچ وقت به موسیقی گوش نمیدهیم تا ببینیم آخرش چه میشود!
6. داستانهای معناگرا را میتوان (و در بسیاری از مواقع باید) بیشتر از یک بار خواند و از آن به اندازۀ بار اول و یا حتی بیشتر لذت برد. باز هم مثل موسیقی!

تفاوت بین داستانهای معناگرا و گریز اینگونه نیست که بتوانیم همۀ داستانها را به دو گروه تقسیم کنیم. هر چند برخی از داستانها به شدت گریزهستند (داستانهای سریالهای تلویزیونی و یا فیلمهای سینمایی پرفروش، داستانهای کودکان، داستانهای عاشقانۀ پر فروش و آثار نویسندگانی مثل اُ هنری) و برخی دیگر کاملاً معناگرا (آثار ویلیام فالکنر، ارنست همینگوی، جورج اورول، آنتوان چخوف، ...) اما اکثر داستانها در فاصله ای بین این دو گروه قرار میگیرند و نمیتوان آنها را کاملاً گریز یا معناگرا به شمار آورد بلکه تنها میتوان گفت این داستانها به یکی از این دو گروه نزدیکترند.

در پایان ذکر این نکته لازم است که خواندن داستانهای گریز هر چند که برخی مواقع میتواند بعد از مطالعۀ چند داستان معناگرا به عنوان یک زنگ تفریح باشد اما در صورت تداوم مشکلات زیر را به وجود می آورد:
1. این داستانها زندگی را به صورت ساده نشان می دهند و سطح فکر خواننده را پایین میبرند.
2. این داستانها تصوری نادرست در مورد زندگی ارائه میدهند که در صورت مطالعۀ زیاد آنها این تصورات بر دیدگاه خواننده نسبت به زندگی تاثیر میگذارد.

برای اطلاعات بیشتر در مورد داستانهای معناگرا و گریز رجوع کنید به کتاب Literature جلد اول (با عنوان Structure, sound and sense) و یا نسخۀ خلاصه شدۀ آن به زبان فارسی ترجمۀ حسن سلیمانی و فهیمه اسماعیل زاده، انتشارات رهنما.

21 September 2007

A little bluer than that

Well tonight if you turn your radio on
You might hear a sad, sad song
About someone who lost everything they had
It may sound like me
But I'm a little bluer than that

When you look out in the morning you might see
Clouds rolling by like memories
A big old sky above you lookin' back
You may think of me
But I'm a little bluer than that

Where did we go wrong
I wish I knew
It haunts me all the time
Now wherever I go and
whatever I do
You're always on my mind

I can picture you just alone tonight
But as for me it don't feel right
To let us fade like some old photograph
It may work for you
But I'm a little bluer than that …

A little bluer than that
Alan Jackson
(with a little change)

Music: A Little Bluer Than That - Alan Jackson (mixed - 260 KB)

15 September 2007

دو ماه


"میگفت عشق رو میشه دو ماهه فراموش کرد.
باور نمیکردم.
بهم ثابت کرد."




بهش گفتم این رو توی وبلاگم مینویسم.
خندید! به نظرش بازی جالبی بود.
تا همین چند لحظه پیش هم جلوی اشکم رو گرفته بودم.

11 September 2007

05 September 2007

شهاب سنگ

وقتی به آسمونه پر ستاره نگاه میکنی یاد چی میفتی؟ یاد نجوم؟ زیبایی؟ آدم فضایی؟ من یاد تاریخ می افتم. چرا؟! خوب فکرشو بکن. از این دو سه هزار تا ستاره که تو آسمون دیده میشن (یا حتی همون سی چهل تایی که تو آسمون بی ستارۀ تهران میشه دید) حتی دوتاشون هم نیستند که نورشون با هم به ما برسه. از همین زهره خانم که همسایۀ خودمونه تا اونهایی که هابل داره به زور عکسهاشون رو میندازه هر کدوم تو یک تاریخ متفاوت نوری که الان میبینیم رو برامون فرستادن. یکی چند دقیقه پیش، یکی چند هزار سال پیش، یکی چند میلیون سال پیش، یکی هم بیست و سه سال پیش!
بیست و سه سال پیش شهابی شروع کرد به حرکت به سمت زمین. از همون موقع هدفش مشخص بود و حتی با اینکه خودش هم نمیدونست معلوم بود که کجا فرود میاد. داشت میومد طرف من. وقتی رسید نزدیکم مثل تموم شهاب سنگهای دیگه شروع کرد به سوختن و روشن شد. روشنه روشن. وای ... چقدر قشنگ بود. معلوم بود داره میاد طرف من اما نمیتونستم فرار کنم. فقط سر جام ایستادم ونگاهش کردم. هر چقدر نزدیکتر میشد با اینکه خطرناکتر میشد احساس میکردم بیشتر دوستش دارم. آخه احمقانست اگه آدم شهاب سنگ ها رو دوست نداشته باشه فقط به خاطر اینکه ما رو از بین میبرند! و شهاب سنگ من هم کار خودش رو کرد... اما هنوز هم دوستش دارم.

تولدت مبارک شهاب سنگ کوچولوی من